احرارنيوز:«ياسي» به سختي قبول کرده از روزهاي تاريک زندگي اش تعريف کند اما او پنج سال از عمرش را در زير سقفهاي موقت مقوايي همراه با دلهره و اضطراب، سپري کرده است.
دستانش را در هم مي فشارد، سکوت مي کند و مدام به فکر فرو مي رود. هر بار که مي خواهد موضوعي را بيان کند، رنگ از رخسارش مي رود. وقتي ياد آن روزها مي افتد، همينکه مي خواهد سر صحبت را باز کند، اول يک دل سير گريه مي کند و بعد مي خندد و مي گويد:«بنويس، روزگار من گريه و خنده است. غم هايش زياد بود اما حالا خنده اش زياد شده. خدا را شکر...» دوستانش او را «ياسي» صدا مي کنند. زني بلند قامت و خوش بياني که روزگاري اعتياد و بي خانماني کمرش را خم و او را آواره کرده بود حالا براي خودش دانشجوي درسخوان رشته مديريت است و براي ما گوشه اي از زندگي اش را بازگو مي کند.
کسي از گذشته من خبر ندارد!
?? سال دارد و يکي- دو سالي است خودش را با درس و کتاب مشغول کرده و کتابچه خاطرات زندگي قبلي اش را بسته و به قول خودش در صندوقچه گذاشته است که سراغش نرود. ياسي مي گويد: «اگر دوستان فعلي ام به ويژه در دانشگاه بدانند که يک روزي من چه سرنوشتي داشتم، بعيد است رابطه شان را به من ادامه دهند. اکنون دوستاني دارم که شيوه زندگي ام با آنها تغيير و حسابي حال و هواي متفاوت فرهنگي پيدا کرده است. به همين علت اکنون کسي از گذشته من هيچ چيز نمي داند. از قديمي ها هم جز يکي از دوستانم که در رشته مددکاري درس خوانده و او را خيلي دوستش دارم، با همه دوستان و آشنايان رابطه ام را قطع کرده ام تا مبادا دوباره بلغزم. حتي ديگر حاضر نيستم خاطرات تلخ و سياه آن روزها را مرور کنم چه برسد ارتباط با آن دوستان. با يادآوري آن روزها يک حسي مثل خوره به جانم مي افتد و تا چند وقت درگيرش مي شوم و حالم بد مي شود. درست است که آن روزهاي واقعي را نمي توانم از تاريخچه زندگي ام پاک و محو کنم و بيرون بياندازم اما دوست ندارم بازخواني شان کنم. حالا هم اگر دوستم نبود، سرنوشتم را نمي گفتم. اما فکر کردم شايد بهتر است بخشي از سرنوشت افرادي مثل من را بنويسيد تا بلکه يک نفر درس بگيرد و از انحراف دوري کند.»
فرار از خانه
وقتي اولين بار تنهايي را حس کرده، هشت سالش بوده و در مقطع ابتدايي درس مي خوانده است. يک بار هم در دوران راهنمايي به سرش زده تا از خانه فرار کند اما... ياسي آن روزها را چنين تعريف مي کند: «دختر خانواده اي پنج فرزندي هستم که مادرم پس از تولد من فوت و پدرم با دختر عمه اش ازدواج کرده است. هميشه نامادري ام، خواهر و برادرهاي بزرگترم را بيشتر دوست داشت. مدام سرکوفت مي زد و به من مي گفت:«بي عرضه» بچه هايش هم به من مي خنديدند. هر کاري که مي کردم يک ايرادي مي گرفت. هيچ وقت در مرامش تشکر وجود نداشت. حتي وقت مدرسه رفتم، از همان موقع حرف هاي او را باور داشتم و فکر مي کردم بي عرضه ام. چندسال با هيچ کسي دوست نشدم چون فکر مي کردم کسي با من دوست نمي شود. يکبار که از دست کتک هايشان در رفته بودم، چهار ساعت بيرون ماندم اما وقتي هوا تاريک شد، از ترس دوباره به خانه برگشتم ولي برگشتن همانا و دوباره کتک خوردن همان. خيلي سخت بود. او کتک مي زد و تهديد مي کرد که به پدرم نگويم. تا اينکه معلم کلاس دومم متوجه مشکل من شد. او خيلي مهربان بود و بهش اعتماد کردم و با او حرف زدم. معلمم با مادر بچه ها زياد صحبت مي کرد. يادم هست با مادر من هم چندباري صحبت کرد اما بي فايده بود.»
سراب خوشي هاي شبانه
ميگويد از بچگي به دنبال راهي براي فرار از خانه بوده و دوست داشته ازدواج کند تا بلکه نجات پيدا کند. ياسي با يادآوري آن روزها بغضش ميگيرد و صحبتهايش را اينطور ادامه ميدهد: «حوالي ميدان امام حسين(ع) زندگي ميکرديم. وقتي دختري در محلهمان ازدواج ميکرد، همه مطلع ميشدند و بيشتر از همه من دلم ميگرفت! چون دوست داشتم به جاي آن عروس من ازدواج ميکردم. به همين خاطر با اولين خواستگارم که پسر همسايهمان بود، در سن ??سالگي نامزد کردم و بعد درس و مدرسه تعطيل شد. يک عروسي مختصر گرفتيم و با جهزيه کمي راهي خانه او در حوالي ميدان خراسان شدم. بدبختي من از همان موقع شروع شد. همسرم سعيد، اعتياد داشت و من هم به مرور زمان درگير اعتياد شدم. بعد از ازدواج و با رها شدن از دست نامادري شرايط زندگيام متفاوت شده بود اما من متوجه آسيبهاي آن نبودم. اعتياد ذره ذره به جان من رسوخ و مرا درگير کرد که وقتي به خودم آمدم ديگر خيلي دير شده بود.» او ميافزايد: «آدم در شرايط مختلف زندگي متوجه نيست و براي آنهايي که اعتياد دارند، حواس و قدرت تحليل شان کم مي شود. من هم در آن دوران مدام با توهم زندگي ميکردم. حالا که به گذشتهام فکر ميکنم افسوس زمان از دست رفته را ميخورم و آرزو ميکنم کاش آن دوران را تجربه نميکردم. اما حالا از شرايط اين روزهايم راضيام و شکر گزار خداوند هستم.»
اعتيادي که زود رهاشد
گرفتاري هاي زندگي ياسي وهمسرش از زماني شروع شده که سعيد به خاطر مصرف زياد الکل، از محل کارش در پيک موتوري اخراج مي شود. ياسي مي گويد: «خب سعيد حالت عادي روحي نداشت. پرخاشگر شده بود و با همه دعوا داشت. به همين علت از محل کارش اخراج شد. درست همزمان با وقتي بود که من و او وابستگي شديد به الکل و شيشه پيدا کرده بوديم. اوضاع سخت شده و اجاره خانه مان چند ماه عقب افتاده بود. تااينکه ?ماه بعد از ناتواني در پرداخت اجاره، صاحبخانه وسايلمان را که اندازه يک وانت هم نمي شد بيرون گذاشت و پول پيشي را که دستش داشتيم بابت بدهي برداشت و ما آواره شديم. درست آن موقع بود که دوستانمان را شناخيتم. همه ما را تنها گذاشتند و هيچ کسي به ما پول و مواد نمي داد. يک ساختمان نيمه کاره در حوالي نظام آباد بود که چند شب اول را آنجا بوديم. اما اهالي ما را به پليس تحويل دادند و بعد مجبور شديم جايمان را عوض کنيم. چندباري تغيير مکان داديم و هربار زمين خاکي و خلوتي را پيدا مي کرديم تا بتوانيم آنجا بمانيم. همزمان وسايلي که داشتيم را کم کم فروختيم تا خرجمان را تأمين کنيم. بي کاري و بي پولي شرايط زندگي مان را دشوار کرده بود. يک روز همسرم از آلونکي که در آن بوديم بيرون رفت و ديگر برنگشت.»
دلهره هاي شبانه
زندگي ياسي پس از فوت همسرش تغيير کرده و دشوار تر شده است. او مي گويد: «ديگر تنها شده بودم. هرچه بود، سعيد مرد بالاي سرم بود. اما وقتي ديگر برنگشت شرايطم سخت شد. چندباري خواستم از دوستانش کمک بگيرم اما کسي کمکم نکرد. شرايط آن روزهايم خيلي سخت بود. زباله ها را مي گشتم تا بلکه لباس و غذايي پيدا کنم. ميان شمشادهاي بوستان شوش تا پارک انديشه و ملت مي رفتم تا شب به صبح برسد. زندگي سختي بود. دراين رفت وآمد ها با چند نفر از زناني مثل خودم دوست شدم. يک مدت با هم اموراتمان را سپري کرديم اما با آنها دچار مشکل شدم. آواره بوديم. استرس داشتم. بايد خيلي مواظب خودم مي بودم. بالاخره کارتن خوابي براي زنان با دشواري هاي بيشتري همراه است. آن موقع که تنها بودم از ترس اينکه حضورم جلب توجه نکند، در تاريکي دراز مي کشيدم و روزهاي سرد از سرما ميلرزيدم. به خاطر همين هنوز زمستان را دوست ندارم. ديگر با سگ ها دوست شده بودم. تا اينکه خيلي اتفاقي با دوستم که حالا مددکار است آشنا شدم. شايد باورتان نشود اما وقتي دستم را به سويش دراز کردم که پول بگيرم، او من را شناخت و زندگي ام متحول شد.» وقتي مي خواهد از دوستش ياد کند، او را چنين توصيف مي کند و ادامه مي دهد: «اسمش فرشته است. خودش هم مثل فرشته هاست. خيلي کمک کرد. از ترک اعتياد تا حمايت شخصي براي ادامه تحصيلم. حالا هم دانشجويم، همه لطف خداست که به واسطه او دستم را گرفت.»
پايان شيرين يک کارتن خواب
شنيدن روايت زندگي ياسي خيلي مفصل و طولاني است که در اين فرصت مجال شرح آن نيست اما ياسي تأکيد ميکند: «شعار نميدهم اما باورکنيد خانواده اصلي ترين کانوني است يک بچه به ويژه دختر ميتواند از آنجا منحرف شود يا به جايي برسد. به همين دليل مادران ميتوانند نقش خوبي در هدايت و همراهي دخترانشان در راه درست داشته باشند. از خانوادهها ميخواهم با بچههايشان دوست باشند و آنها را از خود دور نکنند تا آنها وقتي محبت يک فردي را در بيرون از خانه ميبينند، به آن جلب نشوند و زندگيشان دستخوش تغييراتي مثل من و امثال من نشود. زندگي من هم به لطف خدا و همراهي فرشته من که در همه اين چند سال برايم خيلي زحمت کشيد، تغيير کرد. اميدوارم بتوانم زحماتش را جبران کنم.» او ميافزايد: «ترک اعتياد و احياي دوباره زندگيام خيلي سخت بود اما به لطف خدا مهيا شد. خيلي طول کشيد و سخت بود تا ديپلم بگيرم و کنکور بدهم ولي موفق شدم. خواستم و تلاش کردم خداوند هم به واسطه دوستان خوب کمک کرد. الان حضور در دانشگاه و هم صحبتي و رفت وآمد با دانشجويان روحيهام را بهبود بخشيده و موجب افزايش اعتماد به نفسم شده است. زندگيام حالا سرشار از اميدواري و انگيزه شده است. خودم به مدارس ميروم و براي بچهها درباره اثرات مخرب آسيبهاي اجتماعي صحبت ميکنم تا آنها آگاه شوند و آگاهانه زندگي کنند.»
منبع:مهر