احرارنيوز:جنازه دوستم را سر به نيست کردم تا يک گرم مواد بگيرم ... شبها با مرگ ميخوابيدم ... کفاره جنازهها را ميدزديدم ... اينها خاطرات تکان دهنده يک کارتن خواب است!
محمدرضا جعفري: شروين فوق ديپلم حسابداري است و در خانواده نسبتا مرفهي بزرگ شده است ولي در هفده سالگي براي اولين بار ترياک ميکشد و به ظن خودش اعلام استقلال ميکند. همين اتفاق مسير زندگياش را کاملا تغيير ميدهد به طوري که به استخدام رسمياش در يک شرکت دولتي هم پشت پا ميزند. شروين که هر روز بيشتر در منجلاب اعتياد فرو ميرود و براي نجات از بند اعتياد به ترياک دست به دامان شيشه، حشيش و کراک ميشود و پس ازطرد شدن از سمت خانواده به کارتن خوابي روي ميآورد. اما شروين پس از هجده سال اعتياد به انواع مخدر و دو سال کارتن خوابي تصميم ميگيرد به زندگي طبيعي باز گردد.
موسسه طلوع يکي از مراکز اصلي کمک به معتادان و کارتن خوابها، بازارچه خيريهاي راه اندازي کرده است تا محصولات توليدي زنان سرپرست خانوار و مردان تازه ترک کرده را به فروش برساند. حالا موقعيتي فراهم شده است تا اين افراد مهارت هايي را کسب و از طريق آن امرار معاش کنند. بازارچه طلوع در خيابان مفتح جنوبي محل فروش محصولات رنگ و وارنگ اعضاي اين موسسه است. طبقه بالاي مجتمع هم کارگاه خياطي اي است که افراد پس از کسب مهارت هاي لازم به آنجا منتقل مي شوند تا محصولات مورد نياز بازارچه را مستقيما توليد کنند. به سراغ يکي از کارتن خوابهاي به زندگي برگشته اين موسسه رفتيم تا زير و بم زندگي پر فراز و نشيبش را از زبان خودش بشنويم.
شروين بلند قامت است و استخوان بندي درشتي دارد اما چين و چروک ها خيلي زود روي صورتش نقاشي شده است و حداقل ده سالي از سن واقعي اش پيرتر نشان مي دهد. سگرمه هاي در هم تنيده اش دلهره به همراه مي آورد ولي با به زبان آوردن اولين کلمات باب دوستي باز مي شود و با خنده هايش فضا را صميمي مي کند، حتي قلوه کن شدن رديف دندان هاي بالايي اش هم به نمک ماجرا اضافه مي کند. با احتساب امروز ده ماه و چهار روز است که شروين تصميم گرفته هجده سال اعتياد را پشت سر بگذارد و به قول خودش دوباره متولد شود. بغض هاي گاه و بيگاه و صداقتي که در پس چشمان ترِ شروين به چشم مي خورد نشان از تصميم قاطعش براي بازگشت به زندگي دارد. شروين نه تنها از بند اعتياد رها شده است بلکه حالا به عنوان فروشنده يکي از غرفه هاي بازارچه خيريه مشغول به فعاليت است. حالا پس از گذشت ده ماه پاکي از هرگونه مواد مخدر، از روزهاي سخت زندگياش ميگويد.
ضيافت مرده خواري
يک بار که عجيب خمار شده بودم، باران شديدي گرفته بود و به خودم مي لرزيدم. يکدفعه صداي ترمز ماشين و بعد هم تصادف را شنيدم. ماشين به خانمي زده بود و خانم در جا فوت کرده بود. مردم بالاي سر جنازه مي رسيدند و کفاره مي انداختند. چشمم که به پول ها افتاد دست و پايم شل شد و چند ساعتي پشت شمشادها منتظر ماندم تا پليس صورت جلسه کند. ماشين نعشکش هم آمد و جنازه را به همراه مقداري از پول هايي که رويش بود همراه خود بردند. تنها يک سرباز مانده بود که داد و بيداد کردم «چي ميخواي وايسادي؟ بدبختي مردم ديدن داره؟» بنده خدا فکر کرد من از اقوام خانم تصادف کرده ام و راهش را گرفت و رفت. سريع رفتم وسط خيابان و هرچه پول کنار جدول و کف خيابان ريخته بود جمع کردم. سي هزار توماني مي شد و سور و سات يک وعده ام را فراهم مي کرد.
مرگ در ميزند
هيچي پول نداشتم، نه براي جنس و نه حتي براي يه لقمه غذا. براي صاحب پاتوق ها کشيک مي دادم تا اگر کلان! (کلانتري)اومد خبر بدهم. در عوضش بهم آشغال مواد و ته مانده غذايشان را مي دادند تا فقط زنده بمانم. يک شب که براي کشيک دادن جلوي کانال کم آبي چمباتمه زده بودم، خوابم برد. در همان حال سرم به سمت جلو خم شد و من کله معلق زدم و با کمر به داخل کانال پرت شدم. صداي افتادنم به قدري بلند بود که صاحب پاتوق آمد بالاي سرم ببيند چه شده. هيچکس باور نمي کرد هنوز زنده باشم ولي حتي يک خراش هم بر نداشتم. يک فيزيوتراپيست معتاد هم داشتيم، مي گفت: «در حالت خواب وزن بدنت تقسيم شده و فشار زيادي به کمرت نيومده واگرنه مرده بودي.»
رسم معتاد کشي
زمستان پارسال زماني که سرماي شديدي افتاد با دوست کُردم توي غار نشسته بوديم که ديدم حالش بدجوري خراب شد ولي هيچ کاري از دستم بر نمي آمد. اين بنده خدا همان شب فوت کرد و خبر به گوش صاحب پاتوق رسيد. صاحب پاتوق هم که حوصله مامور بازار را نداشت، گفت: «هرکي اين نعشو ببره بيرون يک گرم پيش من داره» من هم که خمار مواد بودم قبول کردم جنازه رفيقم را کول کنم و تا نزديکي اتوبان ببرم. تا مقصد يک شيب نسبتا تندي بود که با برف پوشيده شده بود. چندين بار تا يه مسيري بالا مي رفتم و يک دفعه تعادلم بهم مي خورد و به همراه جنازه تا پايين شيب سقوط مي کردم. بعد از يک ساعت کلنجار رفتن نعش را نزديک اتوبان رساندم و برگشتم پاتوق اما به جاي يک گرم مواد انواع فحش و ناسزا نصيبم شد و صاحب پاتوق تهديدم کرد. «اگه بازم ببينمت مي فرستمت پيش دوست کُردت.»
تولد يک رويا
حالا که به آن روزها فکر مي کنم از خودم خجالت مي کشم ولي اعتياد قدرت تصميم گيري ام را گرفته بود و کاري از دستم بر نمي آمد. الان مي دانم با اينکه خيلي بد کردم ولي مادرم باز هم چشم انتظار برگشتنم است اما هنوز جرات رو در رو شدن با خانواده را ندارم چون بارها ترک کرده ام حتما فکر مي کنند که اين بار هم مثل دفعات قبلي است. با خودم عهد کرده ام که تا يک سال آينده به مرحله اي برسم که بتوانم سربلند وارد جامعه شوم و به پيش خانواده برگردم. «خودمو سپردم دست خدا. بايد منو آدم قابل قبولي کنه، اين حقمه.»
خانم جديري يکي از خيرين و مسئول بازارچه خيريه طلوع بينشانهها بر حرفهاي شروين صحه ميگذارد و مطمئنمان ميکند تصميم شروين براي بازگشت به زندگي پاک و سالم قطعي است و اين خاطرات حيرتانگيز و ترسناک براي هميشه به حافظه تاريخ پيوسته است.