احرار: دستان کوچکي دارند اما کولهباري از مشقت و درد را بر دوش ميکشند؛ همين گوشه و کنار شهر بايد به دنبال آنها باشي؛ نان آور خانواده هستند تا چرخ زندگي بچرخد و سفرهاي پهن باشد.
ميان همهمهي جمعيت در عصر يک روز تابستان، به سراغش رفتم؛ روي يک صندلي تاشوي برزنتي نشسته است. سلام ميدهم و کنارش ميايستم، بساط علي جورابهاي رنگي است که همه چند جفتي از اين جورابها ميخرند، به خصوص بچهها با ديدن تصوير کارتوني اين جورابها، دلشان ميخواهد يکي داشته باشند.
اسمش را ميپرسم و فوري جواب ميدهد اسمم علي است. ميگويم علي با من حرف ميزني؟ به من جواب ميدهد که آخر در مورد چه چيزي با هم حرف بزنيم وقتي ميگويم بيا در مورد کار حرف بزنيم قبول ميکند.
صبح که ميشود بساط خود را پهن ميکند؛ اين بار علي قصهي من براي خودش مردي است، با تبسم عجيبي با من حرف ميزند و چشمانش گوياي آرزوهاي است که دوست دارد تک تک آنها برآورده شود. علي فقط ?? سال دارد؛ تيشرت چريکي و شلوار ورزشي پوشيده و يک کوله پشتي که کنار خود بر زمين انداخته و زيراندازي که تمام جورابها را با نظم خاصي کنار هم چيده است.
خودم دوست دارم کار کنم
صحبت من با علي از اينجا شروع شد که پرسيدم چرا کار ميکني؟ مکثي کرد و گفت: خودم دوست دارم که کار کنم، يک روز در محله که با بچهها توپ بازي ميکرديم آنها توپ را سمت من پرتاب کردند و به من حرفهاي خوبي نگفتند، من هم از آن روز تصميم گرفتم که کار کنم و کمتر در محله باشم؛ بعضي از دوستانم نيز در محله مثل من بعضي از اجناس را ميفروشند من هم با خودم فکر کردم چرا من چيزي نفروشم و تصميم گرفتم کار کنم.
مابين صحبتهاي من و علي، خدا را شکر چند مشتري هم از علي خريد کردند تمام پولهايي که از فروش اين جورابها به دست ميآورد را زود در جيب خودش ميگذارد و از خانواده خود برايم تعريف ميکند: پدرم ?? سال دارد و قبلاً روزنامههاي باطل شده را ميفروخت البته گاهي هم کيف دستي، چسب کاغذي، پنبه و کاغذهايي را هم به مغازههاي آينه و شمعدان فروشي ميفروخت؛ وقتي از علي در مورد درآمد پدرش ميپرسم سرش را به آن طرف و اين طرف تکان ميدهد و ميگويد: برخي اوقات هست و برخي اوقات نيست. از اينجا ميفهمم که علي بخاطر کمک خرج خانواده بودن، فروختن جورابها را انتخاب کرده نه بخاطر اينکه حوصلهاش در خانه سر ميرود و يا اينکه کمتر ميخواهد در محله باشد.
تمام درآمدم را به مادرم ميدهم
? خواهر دارم که همه ازدواج کردهاند و من با پدر و مادرم زندگي ميکنيم؛ من حوصلهام در خانه سر ميرود اما مادرم دوست ندارد کار کنم؛ جورابها را از کارگاه يکي از آشنايان ميآورم تا بفروشم و درآمد مشخصي در طول روز ندارم اما بيشتر درآمدي که از فروش اين جورابها به دست ميآورم را به مادرم ميدهم و روزهايي هم که احساس کنم خانه کم و کسري دارد خودم نيز خريد ميکنم.
دخل و خرج علي خيلي حساب شده است بعد از فروختن جورابها، حساب و کتاب خود را با صاحب اجناس صاف ميکند و مابقي را به مادرش ميدهد. علي لبخند ميزند و ميگويد: يک روز براي مادرم يک ظرف شيشهاي خريدم اما چون انتخابم خوب نيست پولهايم را به مادرم ميدهم تا به انتخاب خودش خريد کند.
از علي ميپرسم کمک خرج خانواده هستي؟ سرش را بر زمين مياندازد و با صداي آهسته ميگويد بله. اما روزهايي که به مدرسه ميروم را کار نميکنم؛ ميداني محلهمان را دوست دارم اما با چند نفري از بچههاي محله دوست نيستم. شايد در بين دوستان مدرسه از کار کردن خودم خجالت بکشم اما در بين دوستان محلهاي اصلاً خجالت نميکشم.
دوست دارم در آينده مهندس برق شوم
علي قصهي من دوست دارد وقتي بزرگ شد مهندس برق و يا حسابدار باشد و علاقه بسياري دارد تا درس خود را تا آخر ادامه بدهد؛ موفقيت، فکر شب و روز علي است و دوست دارد هميشه در کارها موفق باشد.
گفت و گوي من که با علي به آخر رسيد حس کردم چيزي کم است؛ براي همين خواهش کردم يک روزي با هم به خانه شأن برويم. علي فوري قبول کرد و قرار شد خودش دنبال من بيايد. فرداي آن روز سر چهارراه آبرسان منتظر علي شدم و مرا به خانه شأن در حاشيه شهر برد. در باز بود و به رسم خانههاي قديمي پردهاي نيز در پشت در آويزان بود کنار زدم و رفتم؛ يک خانه نقلي دارند اما زماني که يک خانواده دور هم جمع باشند واقعاً کوچک است.
دور و بر خانه را که نگاه ميکنم چندان اسباب و اثاثيه نيست اما مهرباني و عطوفت تا دلت بخواهد در اين خانه موج ميزند؛ يک اتاق نقلي رو به حياط که هم آشپزخانه بود و هم اتاقي که در اينجا زندگي ميکنند. خانم رزقي مادر علي با دين من رنگ اش قرمز شد و سرش را به نشانه شرم پايين آورد و من اصرار کردم که از دردهايش بگوييد که چرا علي با اين سن و سال دستفروشي ميکند و مثل بعضي از بچهها به دنبال کلاسهاي ورزشي و مهارتي نيست و يا بازي نميکند، او با من من گفت: همسرم قبلاً در يکي از روزنامهها کار ميکرد و روزنامههاي باطل شده را ميفروخت و زندگي را ميگذرانديم اما از آن روزي که کار خود را از دست داد، مشکلات زيادي به وجود آمد.
فقط با يارانه و فروش جوراب توسط علي زندگي را ميگذرانيم
همسرم مرد کار است و اگر کاري باشد حتماً کار ميکند در حال حاضر تنها با يارانه و درآمدي که علي از فروش جورابها به دست ميآورد زندگي ميکنيم اما شما که ميدانيد با اين اوضاع گراني اجناس، به سختي ميشود زندگي کرد. اين خانه پدر همسرم است که قبلاً در طبقه پايين زندگي ميکرديم اما وقتي دخترم را راهي خانه بخت کردم مجبور به گرفتن وام شدم و الان نيز همين طبقه پايين را اجاره دادهام تا بتوانم قسط وام را پرداخت کنم و از آن روز در همين اتاق زندگي ميکنيم.
اگر کاري براي همسرم پيدا شود مشکلات ما حل ميشود
مادر علي با زبان روزه مشکلات خود را برايم نقل ميکند که به علت نبود دفترچه درماني و هزينههاي هنگفت دندانپزشکي به هيچ پزشکي مراجعه نکرده است؛ همسرم هيچ سرمايهاي ندارد درست است خانوادههاي بسياري مثل ما در اين جامعه وجود دارند اما اگر کاري براي همسرم پيدا شود بسياري از مشکلات ما کم ميشود. زماني هم که علي سر کار ميرود نگران ميشوم؛ تنها يک گوشي همراه دارم که دست علي ميدهم تا موقعي که رسيد به من خبر دهد. وقتي که از سر کار برميگردد تمام پولها را روي ميز کنار سماور ميگذارد و ريالي براي خود برنميدارد. نميدانم چه چيزي علي را به شدت ناراحت و چشمانش پر از اشک شد و براي اينکه آرام بگيرد سريع به طرف حياط دويد.
وقتي با شنيدن اينکه مادر و پسر تنها يک گوشي همراه دارند و از اين طريق علي موقع رسيدن به مادرش خبر ميدهد تا ديگر نگران او نباشد؛ ناخودآگاه ياد فيلم بچههاي آسمان ميافتم که خواهر و برادر تنها با يک جفت کفش به مدرسه ميرفتند؛ همواره خيال ميکرديم چنين فقرهايي تنها در پرده سينما به تصوير کشيده ميشوند اما حال ميبينم نه، در همين گوشه و کنار نيز چنين افرادي وجود دارند ولي ما از آنها بي خبريم.
کارنامهاي که به تعويق افتاد و مانع ثبت نام علي در مدرسه شد
يکي ديگر از مشکلات اين است که کارنامه علي را بخاطر بدهي هزينه سرويس نتوانستهام تحويل بگيرم و تا هنوز هم اقدام به ثبت نام علي نکردهام. شنيدن اينکه ثبت نام علي به تعويق افتاده برايم بسيار دردناک بود اگر به همين منوال پيش رود علي با وجود اينکه دانشآموز درسخواني است اما در آينده به خاطر مشکلات خانواده و نبود شغل مناسب براي پدرش، به يکي از کودکان کاري تبديل خواهد شد که از تحصيل باز مانده است.
به تمام صحبتهاي خانم رزقي گوش ميکنم اما نگاهم به پدر علي است؛ دستهاي آقا اسماعيل قدري ميلرزد سرش را بر زمين انداخته و حرف اول و آخرش درخواست يک کار است تا پيش خانواده خود شرمنده نباشد.
بارها از کودکان کار نوشتيم و با لنز دوربين به آنها نگاه کرديم؛ اما هيچ وقت رد پايي از خود در زندگي آنها جا نگذاشتيم تا طعم فقر آنها را بچشيم. اما اين بار تمام مشکلات ريز و درشت علي و خانوادهاش را ديدم و ميخواهم بگويم کودکان کار آسيب پذيرترين قشر جامعه هستند که به منظور کسب درآمد و روي آوردن به فعاليتهاي توليدي و مشاغل کاذب، از بسياري از حقوق اوليه انساني، حق آموزش و تحصيل بازميمانند؛ مهمتر اينکه سلامت جسمي و روحي اين کودکان به شدت در معرض انواع آسيبهاي جسمي و حتي جنسي قرار ميگيرد.
پديده کودکان کار، نيازمند اجماع واحد و تعامل همه جانبه از سوي دستگاههاي دولتي، نهادهاي اجتماعي و غير دولتي است تعاملي که ميتواند ماحصل آن شناسايي کودکان کار، ايجاد مشاغل پايدار براي خانوادههاي آنان، گسترش نظارت سازمانهاي دولتي نظير بهزيستي و معرفي کودکان به NGO براي حمايت آنان باشد.
گزارش و عکسها از: آناهيتا رحيمي
منبع: مهر