به گزارش خبرنگاراحرارنيوز به نقل از مهر، ، خليل چاپاري براي اهالي رسانه در زنجان نام آشنا و مهرباني بود. نه تنها ما که همه زنجاني هايي که حداقل يک بار از چهار راه سعدي گذشته اند، مغازه کوچک ضلع غربي چهارراه به سمت سعدي وسط و پيرمرد هميشه مهربان آن را به خاطر دارند.
خليل چاپاري آخرين بازمانده از نسل کهنه و قديمي روزنامه چي هاي زنجان بود ، کسي که بيش از نيم قرن در سرما و گرما روزنامه به دست مردم زنجان مي داد بعد از گذران يک دوره بيماري و تحمل رنج و مشقات فراوان درگذشت.
آخرين گفتگو با خليل چاپاري و دردهاي که از آن رنج مي برد
پيرمرد آرام پشت دخلش نشسته و تماشاگر مردمانيست که در سرماي خزان از حرکت باز نايستاده و بريده بريده حرکت مي کنند.
روزنامه هاي صف کشيده منتظر هم، از سرماي ايام در امان نيستند تعداد اندکي از آن ها در ورودي مغازه قرار گرفته اند و سايرين داخل مغازه روي هم تل انبار شده ...
در مغازه را باز مي کنم، اينجا از قديمي ترين محل هاي توزيع مطبوعات است مغازه اي يک در سه در مرکزي ترين نقطه شهر منتظر است تا روزنامه اي قيمت کنم و يکي از آنا چشم انتظاران را انتخاب ...اما من هم قصد خريد ندارم فقط مي خواهم حرف هايش را ثبت کنم و بفروشم.
"خليل چاپار" را همه جامعه کوچک علاقه مندبه مطبو عات مي شناسند سا ل هاست اينجا بيتوته کرده او از آخرين بازمندگان روزنامه فروشي زنجان قديم است.
بساطش متشکل از سياهه هاي من و امثال من است، چراغ والور آبي رنگي است، کتاب هاي قديمي ترکي روي هم انباشته شده مجله ها روي درو ديوار آويخته شده اند تا نگاه هاي عابران از روي آنان بلغزد سيگار، آدامس، خميردندان و زردآلو خشک هم به ياري آمده اند تا دکور مغازه اش چيزي کم نداشته باشد همه اين ها دست به دست هم داده اند تا پيرمرد ناني به کف آرد و به غفلت نخورد. دخلش هم پياله مسي کوچکي است.
هر از گاهي در باز مي شود و خريداران يک نخ سيگار و کبريت حسادت روزنامه ها را برمي انگيزند.
پيرمرد اسکناس هاي راا در دست لرزانش مي گيرد و با چشماني که تا فاصله دو انگشتي نزديک اسکنا سها برده دنبال 200 تومني اش مي گردد.
پيرمرد از جنس همان همردامانيستا که اگر در سوز سرما و عرق سوزان شهر پاي بساطشان نايستاده بودند تا وقفه اي در اطلاع رساني و مطالعه مردم پيش نيايد امروز از مطبوعه خبري نبود.
سال 1316 بود که "خليل چاپار" متولد شد نمي دانست سرنوشتش با اين نيمچه مغازه بر خيابان، گره خورده، به گفته خودش سوادش بد نيست آخر سه کلاس قديم درس خوانده بعد از انقلاب هم تصديق کلاس پنجمش را گرفته.
با بقالي امرار معاش مي کرد، دوغ و برگ زردآلو مي فروخت همسايه صنفي اش "حاج اکبر تهذيبي" که روزنامه فروش آن ايام بود به او پيشنهاد مي دهدد فروش مطبوعات را پيشه کند و از چهار دهه پيشتر از امروز، مشغول روزنامه فروشي مي شود.
از مطبوعات آن ايام کيهان، اطلاعات، سپيدو سياه و جوان را به ياد دارد و نام مابقي در لابه لاي اوراق ذهنش مدفون شده، جاي شکرش باقيست همين ها را به ياد دارد از نشريات امروزي که هيچ کدام را به درستي نمي شناسد مي گويد آن قدر زياد شده تعدادشان که نمي دانم چند نوع نشريه مي فروشم.
ساعت کاري اش از 7 صبح تا 5. 8 شب است مي گويد به اين مغازه عادت کرده گرچه از اوضاع مالي اش ناراضي است اما خدا را شکر مي کند دخترهايش را به دانشگاه روانه کرده و رزق حلال پاي سفره کوچکش آورده.
شب ها که به خانه مي رسد شکمي سير کرده و مي خوابد تا پاسخگوي روزهاي تکراري اي باشد که انتظارش را مي کشد.
جمعه عصرها که اوقات فراغتش است را گاه گاهي در هيئت سپري مي کند.
دستي در شاعر دارد گرچه آن ها را روي کارتن هاي سيگار نوشته و هيچ کدام را نگه نمي دارد. اين شعررا هم برايم مي خواند"چاپاري ام /آديم دوشوب ديللره" قلم گتير سوز لر يازيم ايللره"
چاپار، از کم سو شدن چشمانش و از علاقه اش به اشعار ترکي به ويژه نوحه سخن مي گويد و مي افزايد: فقط جملات درشت را مي خوانم و اگر لابه لاي مطالب موضوع ترکي ببينم نگاهي به آن مي اندازم.
همه خاطرات خوشش در سفرش به نمايشگاه مطبوعات اروميه خلاصه ميشود که در آن جا با يک سکه از او تقدير مي شود.
کسي احوالاتش را جويا نمي شود مگر در آستانه روز خبرنگار آن هم به ندرت.
همه دغدغه اش اين است که در خبرم از مشکلاتش هم سخن بگويم باشد نتيجه اي حاصل شود!
از فقدان بيمه مي نالد زانوانش را نشان مي دهد که به جاي مرهم پزشک روي آن تکه پشمي گذاشته و با دستمالي گره زده به اميد گره گشايي از مشکلاتش.
به گفته خودش چرخ زندگي اش به سختي مي گذرد همان طور که در گذشته مي گذشته آن هنگام که توان در بدن داشته و کار مي کرده خرج زندگي اجازه پرداخت حق بيمه را نمي داده امروز هم سني از او گذشته و گذر زمان اين فرصت را از او ستانده است.
روزنامه و مجله گران شده و مردم را از خريد منع مي کند به ناچار سيگارو آدامس را همراه کالاهاي فرهنگي اش کرده تا آخر روز چيزي برايش بماند.
چراغ والور آبي رنگش هم معيوب شده و عدم توانايي در پرداخت گاز بها مانع استفاده از نعمت گاز در آن مغازه شده است.
پادرد را هم که هديه روزنامه فروشي اش است به دليل بي پولي تحمل مي کند.
در سه دور سفر رييس جمهور به استان برايش نامه نوشته تا مشکل بيمه اش را حل کند اما نتيجه اي حاصل نشده.
نامه در مغازه اش موجود است برايم مي آورد تا اطمينان حاصل کنم کسي در بند مشکلاتش نيست. راست مي گويد در نامه اي که از استانداري به دستش رسيده نوشته شد:
حسب دستور رييس جمهور نامه به شماره 103347 در اسرع وقت مورد رسيدگي قرار مي گيرد و نتيجه توسط سازمان به اطلاع مي رسد.
پيرمرد چشم انتظار وصول نامه اي خوش خبر است، هنوز اميد دارد نامه نويد بخش زندگي او و همسرش باشد. شاي از اين پس راحت تر به پزشک مراجعه کننند و با آسودگي خاطر زندگي دخترانشان را به نظاره بنشينند.
خليل چاپاري رفت بدونه اينکه دردهايش درمان شود شايد شکايت اين دردها را به خدا ببرد هر چند او ناراحتي و کينه اي از کسي به دل نمي گرفت و هميشه لبخندش را به همه هديه مي داد حتي کساني که ناراحتش مي کردند.
گزارش از سولماز شهبازي
عکس: مرتضي الياسي