احرارنيوز:يک قرار غير رسمي با زورگير جواني که روزگاري تفريحش زورگيري و زد و خوردهاي خياباني بوده و حالا بايد گوشه زندان قد بکشد.
: نه شاخ دارد نه دم، حتي از خيليهايمان کوچکتر است سرش را پايين گرفته و آرامآرام با دستهاي بستهاش جلو ميآيد. مينشيند روبرويم. سرش را پايين ميگيرد و خيره به يک نقطه نامعلوم ميشود. اسمش را ميپرسم جوري که انگار به اين سوال عادت کرده باشد سريع اسم و فاميلش را يکجا ميگويد و باز به همان نقطه خيره ميشود. تا سوال نکني سرش را بالا نميآورد. روي صورتش پر است از جوشهاي غروري که هنوز خوب نشده. محمد حتي هنوز براي قد کشيدن جا دارد. پاهايش را بهم گره ميکند و ميگويد « 21 ساله، خرم آباد» انگار که من دارم فرم پر ميکنم و او بايد اطلاعات شخصياش را بيرون بريزد. صدايش آنقدر آرام است که سوالهايم را چندبار تکرار ميکنم. هنوز يخش آب نشده و راحت حرف نميزند. انگار نه انگار اين جوان آرام و سر به زيري که اينجا نشسته با رفقايش فقط در يک روز 7بار زورگيري کردند. اين آخري هم يک سگ پاکوتاي فرنگي در خيابان چشمشان را گرفته، موتور را کنار زدند و سگ را قاپيدند. اين اتفاقات را ماموري که کنارش نشسته ميگويد و عکسش را با موهاي بلند و مدل دارش نشان ميدهد. وگرنه محمد چيزي بروز نميدهد. چندباري هم که نيمههاي شب در گوشه پارک با رفقايش مشروب ميخوردند دستگير شده. ذهن محمد پر است از خاطرههاي اين چنيني که حالا حداقل 10 سال بايد بنشيند و به تکتکشان فکر کند و به قول خودش وقتي بهشان فکر ميکند دلش ميخواهد که روزي زمين نباشد و هواي خودکشي به سرش ميزند.
محوطه بزرگي که يکي از اتاقهايش نرده کشيده شده و چند نفر دستبند به دست پشت آن نشستهاند. چهرهشان را برانداز ميکنم بزرگترينشان به زور 25 سال دارد. از پشت ميلهها نگاهمان بهم گره ميخورد. مسئول پرونده ميگويد تويشان فقط محمد حرف ميزند بقيه مجرم بودنشان را به کل تکذيب ميکنند. اينجا بازداشتگاه است. يعني اولين جايي که مجرمين وارد ميشوند تا زماني که پروندهشان را بررسي و کامل کنند اينجا هستند بعد بايد بروند زندان. اما محمد براي شناسايي يک چيزهايي دوباره از زندان به بازداشتگاه برگشته. محمد که از بازداشتگاه بيرون ميآيد خيليها او را ميشناسند و سريع اسم «فريد برفي» توي دهانشان ميچرخد. فريد يک جوان خلافکار هم سن و سال محمد است آنقدر زورگيريهاي خشن و اسمي داشته که تا اسمش ميآيد همه چيزي نثارش ميکنند. حتي خود محمد که ميگويد ازش متنفر است.
نقاشي با تيغ و چاقو
وقتي اسم خانوادهاش ميآيد، چشمهايش برق ميزند. 6 برادر و 2 خواهر دارد. چون اسم خانوادگيشان مشترک است اسم خواهرهايش را نميگويد. پدرش سال 80 فوت کرده و يک داغ روي دل محمد گذاشته يکي از برادرهاي بزرگش هم وقتي محمد کنارش بوده جان داده. از آن به بعد محمد عصبي شده و مدام خودزني ميکند. در مدرسه هم آنقدر شيشه شکانده و دعوا کرده که عذرش را خواستند و تا سوم راهنمايي بيشتر درس نخوانده. « من مريضم» اين جمله را محمد بيشتر از هر جمله ديگري تکرار ميکند.آخر تمام خلافهايي که اعتراف ميکند. آخر روايت همه زورگيريها و مشروبخوريها کج خلقيها اين جمله را مدام تکرار ميکند. سرش را بالا ميگيرد و ميگويد «کارت قرمز دارم. يعني عصبيم. روانيم. واسه همين از سربازي معافم کردند.» وقتي از خطهاي روي سرش ميپرسم دستش را روي سرش ميکشد و خال کوبي گل درشت روي دستش معلوم ميشود. خودش ميگويد روي بدنش هم عکس رخ خالکوبي کرده. يک خط بزرگ سرش را به دو قسمت چپ و راست تقسيم کرده چند خط مورب ديگر هم روي سرش ديده ميشود. محمد وقتي عصبي ميشود روي دست و صورتش با تيغ و چاقو نقاشي ميکشد. انگار خودش را اينطوري آرام ميکند. روي ساق دستش با خط درشتي به لاتين نوشته AFSOOS، «افسوس» کلمه ديگري است که محمد زياد تکرار ميکند. مخصوصا وقتي اسم مادرش ميآيد.
آرزوي لات شدن
محمد بچه خرم آباد است اما خانوادگي آمدند پاکدشت. وضع ماليشان هم به گفته خودش بد نبوده. دستشان به دهنشان ميرسيده. يکي از برادرهايش توي کار ساختمان است. محمد گاهي کمکش ميکرده و نقاشي ساختمان انجام ميداده. اما اين تنها کاري است که محمد بلد است آن هم نصفه و نيمه. هيچ وقت نخواسته چيزي ياد بگيرد. فقط يکبار با دوستش خواستند مغازه بزنند. سرمايهاش را هم دوستش ميآورده اما پدر دوستش مخالفت ميکند. مغازه نوشابه خورد کني. « ميخواستيم شيشه نوشابهها را پودر کنيم. بعد پودرش را از طريق واسطه بفرستيم چين. آنجا با اينها نخ پلاستيکي درست ميکنند.» با اينکه برادرش مزد کارش را ميداده به قول خودش ديگر مخش به نقاشي ساختمان نميکشيده و بي خيالش شده. قبل از اين خودزنيها درسش خوب بوده و دوستهاي زيادي هم داشته. 7 سال بوکس کار ميکرده اما از وقتي زد به سرش هيچ کدام کاري به کارش نداشتند. « عشق لات بازي داشتم. خوشم ميآمد ازم حساب ببرند. توي محل هم سر همين بچگيها و لات بازيها زياد دعوا کرديم. هيچ وقت نخواستم مثل کسي باشم. هميشه فکر ميکردم خودم از بقيه بالاترم و هيچ چيزي کم ندارم. ميخواستم خودم باشم و کسي به کارم کار نداشته باشد. هيچ وقت دکتر و مهندس شدن برايم مهم نبوده. اصلا دلم نميخواست هيچ کدامشان شوم.» تا اينجا همه چيز ميافتد تقصير بيماري محمد، اما محمد يک خاصيتي دارد. هيچ دوتا داستانش شبيه هم نيست و پر است تناقضهاي ريز و درشت. معلوم نيست اگر کسي دوباره از اول سوال کند همين جواب ها را بدهد.
قصه هاي پر از تناقض و دروغ
« بچگي کردم» اين سومين چيزيست که محمد زياد تکرار ميکند. حالا يخش آب شده و راحتتر حرف ميزند. اينکه دروغ زياد گفته مخصوصا به دخترهايي که سراغشان ميرفته تا اوقاتش را بگذراند. خودش ميگويد يک دوراني هم زمان با 7 يا 8 نفر ارتباط داشته و سرش حسابي شلوغ بوده. ميگويد آنها محمد را به خاطر خودش نميخواستند و او به اين خاطر بهشان دروغ ميگفته. اما نميگويد که به خاطر چه چيزي ميخواستند. وقتي ميپرسم هيچ وقت دلش نخواسته بزرگ شود تا زن بگيرد. ميگويد نامزد داشته، فائزه خواهر دوست محمد است. در اثاث کشي خانه دوستش ديده و بعدتر نامزد کردند و خيلي خواهان همديگر بودند. اما محمد يکهو بيخيال ماجرا ميشود و باز تکرار ميکند « بچگي کردم. به خاطر حرف مردم ولش کردم. شنيده بودم يکي دو نفر از قبل فائزه را ميخواستند. منم بچگي کردم و ولش کردم گفتم بره با همونا ازدواج کنه حالا هم با يکي از فاميلهاش نامزد کرده» زندگي محمد پر است از همين شلختگي ها و بي سرو سامانيها اينجاي کار کسي از کنار محمد ميشود و با تعجب ميگويد« تو داريوشي؟» محمد نگاهي به من و اطرافيان ميکند و ميگويد « آره» محمد به داريوش معروف است. اينجا ميفهمم که محمد نگفته زياد دارد و خيلي از چيزهايي که تحويلم داده راست و دروغش مخلوط است. گروهشان که سرگروهش همان فريد برفي است کلي زورگيري و خفت گيري پول و تلفن همراه داشته. حالا مغور ميآيد که سرقتهايش خيلي بيشتر از اينها بوده و کارهاي خشن زيادي هم کردند. چرخيدن در پارکها و موتور سواري و ويراژ دادن در خيابانها از تفريحات محمد بوده، اصلا خيلي اوقات براي موتور سواري تهران ميآمده. يکبار که مشغول هنرنمايي در خيابان بوده بدجوري زمين ميخورد و يکي از پاهايش از دو جا ميشکند.
زورگيري براي تفريح و خوش گذراني
«سعيد» يکي ديگر از دوستهاي محمد است که او را ميبرد پيش دو تا از فاميلهايشان که محمد ميگويد چاه کن بودند. خيلي راحت و ساده همه تصميم ميگيرند که آن روز با دو تا موتور بيايند تهران براي زورگيري. روش کارشان هم اين بوده که دو موتور در کوچه يک نفر را محاصره ميکنند. يک نفر هم قمه ميگذارند زير گلوي طرف و بقيه جيبش را خالي ميکنند. محمد ميگويد زياد ترسانده اما کسي را زخمي نکرده. يک روز هم مامورها بهشان فرمان ايست ميدهند و چون نميايستند مجبور به تيراندازي ميشوند. بعد هم دستگير ميشوند و حالا اينجاست. حالا خود محمد فقط 7 شاکي دارد. تيتر روزنامههايي که در موردشان نوشتند را حفظ است. ميگويد يکي از تيترها اين بوده « 6 زورگير در کمينهاي پشت چراغ قرمز» اين را با خنده ميگويد. انگار که کار مهمي کرده باشد و معروف شده باشد. حالا محمد 5 ماه است که زندان است. توي زندان همش روي تخت خودش خواب است و گاهي نيم نگاهي به تلويزيون مياندازد. باقي ساعت هم فکر ميکند. توي زندان از همه کوچکتر است و سعي ميکند کاري به کار کسي نداشته باشد. اينها حرفهاي محمد است. شايد داستان چيز ديگري باشد. زندانياني که بيماري عصبي و رواني دارند بايد به بيمارستان« روزبه» بروند. اما چون فعلا ظرفيت آنجا تکميل است محمد فعلا زندان است. ديگر حوصله بحث و حرف ندارد. سرش را ميچرخاند و دلش ميخواهد برود توي همان بازداشتگاه. حالا يکم بداخلاقي ميکند و جاي دستبندش را ميخاراند.
بيست و يک ساله مي رود و سي و چندساله مي آيد
«خودکشي ميکنم» داريوش يا همان محمد ميگويد اگر از زندان آزاد شود بي معطلي خودکشي ميکند و اينطوري نسخه خودش را ميپيچد. بعد تمام دنيا را خلاصه ميکند به مادرش که تنها ملاقاتياش شده. هر وقت هم ميآيد کلي گريه ميکند و محمد را دلداري ميدهد. بعد هم از مادرش حلاليت ميخواهد. هنوز حکم محمد و رفقايش نيامده اما به گفته خودش حداقل بايد ده سال شب و روزش را در زندان بگذراند و وقتي آزاد شود يک مرد سي و چند ساله شده. يکهو دلش ميگيرد و چشمانش دوباره برق ميزند اين بار گريهاش ميگيرد و اشکهايش را پاک ميکند. بعد از خودکشي دور ميشود و ميگويد «شايد مغازه زدم. سرمايهاش را هم داريم» حالا مدام قربان صدقه مادرش مي رود. دلش نميخواهد کسي جز او ملاقاتش بيايد. « توي دنيا فقط مادرم را دوست دارم. اما از خودم متنفرم و بعد، از فريد برفي، آن موقعها مادرم مدام گريه ميکرد و سعي ميکرد جلوي کارهايم را بگيرد اما من اهميتي نمي دادم اصن فکر نميکردم که کار بدي ميکنم. پشيمان که هيچ خوش هم ميگذشت. اما الان...» حرفش نصفه ميماند. انگار آخرش ميخواهد پيام اخلاقي بدهد. مثل جملههاي تکراري و کليشهاي تلويزيون حرف ميزند « به همه بچههاي هم سن و سال خودم ميخوام بگم سراغ خلاف نرن. خيلي بده. آخرش هيچي نيست. هيچي» وقتي ميگويم اگر برگردي به چند سال قبل چکار ميکني؟ عصباني ميشود ابروهايش بهم گره ميخورد يا صداي بلند ميگويد. « نميتونم برگردم. پس ولش کن ديگه» حالا محمد ميايستد خداحافظي ميکند دستش را به مامور آگاهي ميدهد و دوباره داخل بازداشتگاه ميشود.