1399/03/21 - 16 : 31
کد خبر: 20416
چه تنها و غريب است اين شهيد گمنام سرزمين من!
احرار: در کنار قبر زانو مي‌زنم و به ياد صحراي غريب و خونين کربلا و مظلوميت قافله‌سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و خاندان و اصحاب و يارانش، سرم را روي سنگ قبر مي‌گذارم، چه تنها و غريب است اين شهيد گمنام سرزمين من.

حميدرضا نظري؛ در سحرگاه و در تاريک و روشن هواي شهرم و درآستانه نوروز روح‌نواز و شادي‌بخش، در جست‌وجوي خانه دوست، از کنار شکوفه‌هاي بهاري مي‌گذرم و در پياده‌رو خياباني طولاني قدم مي‌زنم که ناگهان پروانه‌اي زيبا به نرمي بر شانه راستم مي‌نشيند و بال‌هاي مخملي با پولک‌هاي ظريف و رنگارنگ خود را به حرکت درمي‌آورد.

من ناباورانه و از گوشه چشم، لبخندزنان به پروانه مي‌نگرم و به آرامي دستم را دراز مي‌کنم تا او را بگيرم، اما او بلافاصله بال مي‌زند و مي‌گريزد و از من دور و دورتر مي‌شود. پروانه، مسيري را در پيش مي‌گيرد و مرا به دنبال خود مي‌کشاند تا در راه او گام بردارم. مي‌دانم و باور دارم که پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او هميشه به گرد شمع چرخيده و سوختن و دلدادگي و عشق و فداکاري را تجربه کرده است.

آري بايد چنين کنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديک‌ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي‌شناسد و در اين پرواز و سفر بهاري و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد کرد...

بهار، با همه صفا و طراوتش، نرم‌نرمک از راه مي‌رسد و زندگي دو باره متولد و آغاز مي‌شود. بهار با همه پاکي‌ها و نيکي‌هايش، از آن من است؛ بايد گل‌هاي رنگين را در دل زمين بپرورانم و شمع‌ها را بيفروزم؛ بايد بساط سبزه را بگسترانم و جاني تازه بگيرم و به زندگي لبخندي دو باره بزنم.

اکنون مي‌خواهم از عشق سخن بگويم؛ از سجاده سبزخدا و از سوز و گداز سحري و هواي مسرت بخش زندگي و بهاري که به زودي رُخ مي‌نمايد و براي همگان دلربايي مي‌کند؛ بهار دلنشين و چشم‌نواز، زمين خواب‌آلود را بيدار مي‌کند و شکوفه‌هاي نازنين را به جلوه‌گري وا مي‌دارد و در هوايي عطرآگين، گيسوان درخشان خود را در همه جاي سرزمين خوب من مي‌گستراند.

در نسيم لذتبخش سحر و در خيابان خلوت شهرم، در حال قدم زدن چنان محو تماشاي بال‌ها و حرکات زيباي پروانه شده ام که ناخودآگاه و بي هيچ اراده‌اي، به آرامي و گام به گام به دنبالش حرکت مي‌کنم و در مسير او پيش مي‌روم. پروانه اين بار برخلاف هميشه، بي نظم و سرگردان پرواز نمي‌کند؛ گويي مي‌داند که اکنون بايد از سرعت خود بکاهد و بال‌هاي خود را با گام‌هاي لرزان من هماهنگ کند تا فاصله مان همچنان حفظ شود و در مسير و راه و مقصدي نامعلوم، يکديگر را گم نکنيم.

لحظاتي بعد، پيکر زيباي پروانه در روشني نور چراغ‌هاي آويزان خيابان مي‌درخشد و با بال‌هاي رنگارنگ و خسته‌اش، ازکنار تعدادي از محرومان و گُمگشتگان گرسنه و بي‌پناه و کارتن‌خواب‌هاي خفته در گوشه و کنار خيابان و پارک کوچک محله مي‌گذرد و مرا به دنبال خود مي‌کشاند و در سياهي شب، همچنان به سفر و پرواز خود ادامه مي‌دهد...

اينک من به کودکان و تهيدستان چشم‌انتظاري فکر مي‌کنم که ديشب گرسنه به خواب رفتند تا شايد امشب و ديگر شب‌هاي باقي‌مانده عمرمان، دست بي ريا و مهربان من و ما، آنان را دريابد و ياريگر روزگار سخت و تلخ شان باشد. آيا مي‌توان با يک لبخند، خانه دل‌ها را تسخير کرد؟ آري، مي‌توان؛ بايد سري به خانه‌هاي مهرباني، اما تهي از نان آن‌ها بزنيم و به ظاهر کلبه‌شان خيره نشويم؛ سرد نيست؛ داخل شويم و مطمئن باشيم که محبت در انتظار ما است.

خداوند به انسان ديروز و امروز قدرت عشق ورزيدن را آموخت و عشق و ايمان را در آيينه روح و در لابلاي شيار‌هاي مغز و در پرده‌هاي ظريف و نازک او قرار داد تا عاشق شود و براي هميشه عشق بورزد. بايد محبت را درگوشه‌اي از قلب مان جاي دهيم و در انتظار شکوفا شدنش لحظه شماري کنيم. عمر گُل، کوتاه است و پژمردگي خود را نمايان مي‌کند، اما عشق، هميشه و در همه حال زنده و جاودان است...

اکنون در زماني کوتاه تا پايان فصل زمستان و آغاز نوروز و بهار، پروانه در ادامه سفرمان از کنار ساختماني قديمي مي‌گذرد که بر سر در آن، تابلوي «آسايشگاه سالمندان» نقش بسته است.

لحظه‌اي بعد، يکي از پنجره‌هاي کوچک و فرسوده و زنگ زده مشرف به خيابان آسايشگاه باز مي‌شود و پيرمردي فرتوت با چشماني خندان، به من و پروانه مي‌نگرد. او با دلي شکسته از بي‌مهري و بي‌وفايي فرزندانش، اما بي‌هيچ کينه‌اي از آنان، در انتظار ديدار عزيزانش تا اين هنگامه سحر بيدار مانده و با نگاهي اميدوار، همچنان به خيابان خيره شده است.

 

پيرمرد به شيشه نمناک پنجره نزديک مي‌شود و با چشماني کم‌سو و بغض کرده، مرا به لبخندي زيبا ميهمان مي‌کند؛ لبخندي که گويي با من و مردمان خوب سرزمينم، سخن‌هاي بسيار دارد:

«تو مي‌آيي تا گل خنده و شادي بر لبهايم بنشاني و رضايت خالق را فراهم کني. من به آرامي سلامت مي‌کنم و تو به گرمي پاسخم مي‌دهي؛ دستم را مي‌گيري و هر دو در زير نم نم باران بهاري قدم مي‌زنيم و از قصه‌ها و غصه‌ها و غم‌ها و شادي‌هاي دور و نزديک ديروز و امروزمان با هم سخن مي‌گوييم. مي‌دانم که تو با وجود مشکلات فراوان خود، به من ترحم نمي‌کني و از صميم قلب، دوستم داري و من نيز به اين دوست داشتن ايمان دارم...»

شکست‌خوردگان و دلشکستگان و بي پناهان سرزمين مان، دلي پر از درد و حرمان، اما سري مالامال از شور و حيات و احساس دارند. آنان وقت و بي وقت و با صدا و بي صدا، با نگاه و نواي آشنا، ما را طلب مي‌کنند تا يار و ياورشان باشيم؛ ما نيز در اين بهار طبيعت، به عشق و مهرباني مي‌انديشيم؛ چرا که رونق بهار، عطوفت همين دل‌ها و نسيم عطر گستر همين دست‌ها و شبنم پرگوهر همين نگاه‌هاي مهرخيز است و بهار، بدون اين زيبايي ها، لطف و معنايي ندارد...

من به عنوان انساني خسته و گرفتار در مدار بسته زندگي و گمشده‌اي در عصر صنعت و سرعت تکنولوژي و ارتباطات مفيد و سازنده، اکنون در اين سحرگاه بهاري مي‌خواهم به دور از وابستگي‌ها و دلبستگي‌هاي گاه پوچ و بيهوده، با توکل به يزدان پاک از جاي برخيزم و در جست و جوي عشقي دلنشين و ابدي و حقيقي، به سوي روشنايي حرکت کنم تا تلألو نوري چشم‌نواز، رقص و شادي امواج بيکران را برايم به نمايش بگذارد و همه وجودم را شست و شو دهد...

پروانه زيبا، در خيابان خلوت شهرم همچنان به سفر و پرواز بهاري خود ادامه مي‌دهد و من نيز عاشقانه به دنبال او به سوي مقصدي نامعلوم گام برمي‌دارم... لحظاتي بعد، او از سرعت حرکت بال‌هاي مخملي خود مي‌کاهد و به سمت فضايي خلوت و خاکي رهسپار مي‌شود؛ جايي که يک سنگ قبر و يک دسته گل زيبا، هر نگاهي را به سوي خود فرا مي‌خواند. پروانه به نرمي بر روي سنگ قبر مي‌نشيند و به آرامي بال‌هاي رنگارنگ خود را تکان مي‌دهد. با کنجکاوي جلو مي‌روم و به نوشته روي سنگ چشم مي‌دوزم؛ شهيد گمنام.

ناگهان بغض سنگيني راه گلويم را مي‌فشارد و همه وجودم را دگرگون مي‌کند و اشک از چشمانم جاري مي‌شود؛ يا امام رضاي غريب! چه تنها و غريب است اين شهيد گمنام سرزمين من!

در کنار قبر زانو مي‌زنم و به ياد صحراي غريب و خونين کربلا و مظلوميت قافله‌سالار شهيدان حسين بن علي (ع) و خاندان و اصحاب و يارانش، سرم را روي سنگ قبر مي‌گذارم و در خلوت خود، تصاويري از صحنه کارزار شيرمردان ايران زمين، در مقابل ديدگانم به نمايش در مي‌آيد؛ خاکريز و گلوله و انفجار و تانک و خون و قرآن و تسبيح و سجاده و شليک بي امان موشک و توپ و خمپاره و بدن‌هاي سوخته و بي سر و جگر‌هاي آتش گرفته و پاره پاره و لبخند‌هاي شيرين شهيدان و...

به آخرين پنجشنبه سال فکر مي‌کنم و زيارت اهل قبور و ديدار با شهيدان، درگذشتگان، پدران، مادران، جگرگوشه‌ها، اسيران خاک و همه رفتگان و عزيزاني که اينک دست‌شان از دنيا کوتاه شده و به ديدار حق شتافته اند؛ رحم الله من يقرا الفاتحه مع الصلوات...

در سپيده صبح، از بلندگوي مسجد محل، بانگ خوش اذان سحري به گوش مي‌رسد تا مردم را به سوي روشنايي هدايت کند. اکنون درخشنده‌ترين رويا‌هاي شيرين بشري، به سراغ انسان مي‌آيد تا عاشقان را به سايه درخت ايمان فرا بخواند؛ در پاي اين درخت، چشمه‌اي جاريست که زمزمه آن ما را به خود دعوت مي‌کند.‌اي خالق مهربان و‌ اي روشنايي جاودان! من، در گردنه‌ها و پيچ و خم روزگار، گرفتار شده و راه خانه دوست را گم کرده ام؛ منِ حيران و خسته و پريشان و تشنه، اکنون در اين بهار مسرت بخش و دلنشين، راه و مسير و مقصد خانه را از تو مي‌جويم؛ مرا درياب!...

در گوشه‌اي از شهر بزرگ من، صداي انفجار چند ترقه و فشفشه و... نوجواني تازه از خواب برخواسته را به خنده و قهقهه وامي‌دارد تا شادي ديرين و اصيل و واقعي پدران سرزمين کهن خويش را به فراموشي بسپارد و با ايجاد وحشت و صدا‌هاي مرگبار، زودتر از زمان موعود به استقبال جشن ماندگار و جاودان چهارشنبه‌سوري برود و...

پروانه همچنان به راهش ادامه مي‌دهد و من نيز کنجکاو و خوشحال و سرمست، در پي او روانه مي‌شوم تا باز هم شاهد پرواز آرام و چشم‌نواز حرکت بال‌هايش باشم؛ گويي قرار نيست که پروانه من به‌زودي از حرکت بايستد و بر روي گلي زيبا بنشيند و لحظه‌اي آرام گيرد و استراحت کند. شايد او هم شبِ خدا و نورِ ماه و سحرگاه دلنشين را دوست دارد و مي‌داند که در اين سپيده دم بهاري، خداوند مهربان، آرامش بخش و فريادرس همه قلب‌هايي است که به عشق او، شيدا شده‌اند...

پروانه و همسفر خوب من، به يکباره بال مي‌گشايد و اوج مي‌گيرد و به سمت آسمان پرواز مي‌کند. او پس از عبور از کنار گنبد و مناره بلند مسجد، با کمي فاصله از من، به سمت مقصدش رهسپار مي‌شود تا همچنان مرا بدنبال خود بکشاند و... او مي‌خواهد تا کي و تا به کجا پرواز کند و بال‌هاي خسته و مخملي و رنگارنگش تا چه زماني و تا چه مسيري با او همراه خواهند شد؟ شايد او نيز، چون من، رَه گُم کرده‌اي پريشان و سرگردان است و به دنبال خانه دوست مي‌گردد...

اين بار پروانه پس از عبور از چهار راه بزرگ شهر، بي توجه به گام‌هاي خسته من، بر سرعت بال‌هايش مي‌افزايد و با شتاب بر لبه پنجره يکي از اتاق‌هاي رو به خيابان مي‌نشيند و به کودکان يتيم و بي سرپرست پرورشگاه نگاه مي‌کند؛ کودکان معصومي که پس از دلتنگي‌ها و گريه‌ها و اميد‌ها و خنده‌هاي روزانه‌شان، اينک به خواب ناز فرو رفته‌اند تا شايد فردا و فرداها، زني از راه برسد و با لبي خندان و رويي گشاده، دست‌شان را بگيرد و آنان را با خود ببرد؛ زني شاد و مهربان که «مادر» صدايش کنند و در آغوش گرم او به آرامش برسند...

به صداي دلنواز موذن و مناجات و آيات آرامش بخش سحري گوش جان مي‌سپارم تا به آرامش برسم و خون گرم در رگ‌هايم به گردش درآيد. در اين زمان، من نيز، چون پروانه، هواي پرواز در سر دارم. مي‌خواهم سبک روح و سبک بال شوم و درجمع شمع و گل و پروانه و بلبلِ خوش نواي بهار، نغمه‌هاي نشاط‌انگيز سحري سر دهم و بوي معطر گلاب، روح و روانم را خوش بو و عطرآگين سازد.

پروانه با همه کوچکي و سبکي‌اش، نمي‌خواهد خواب شيرينِ کودکانِ شيرين زبان شهرم را آشفته کند؛ پس بلافاصله از جا برمي‌خيزد و بال زنان از آن‌ها و پنجره فاصله مي‌گيرد، اما هنوز بيش از چند متر از پرورشگاه دور نشده است که ناگهان صداي انفجاري مهيب بر آسفالت خيابان، همه وجودم را به لرزه درمي‌آورد و همزمان با خنده شادي و قهقهه يک نوجوان، پروانه به يکباره گُم مي‌شود و اثر و رد و نشاني از او پيدا نمي‌شود...

پا‌هاي لرزانم ديگر توان ايستادن ندارد و از فرط درد، روي زمين مي‌نشينم و در خود مچاله مي‌شوم... يعني پروانه مهربان من چه شده است و اينک کجاست؟!... شايد او هم همچون پروانه عاشقي که براي رسيدن به معشوق، به گرد شمع پَر زد و بال و پرش سوخت... آه، خداي من!...

بغض در گوشه چشمانم لانه مي‌کند و نفس در سينه ام حبس مي‌شود... يعني او براي هميشه رفت و مرا تنها گذاشت؟... حالا من بي او چه کنم؛ چگونه به راهم ادامه دهم و به کدامين سوي بروم و نشان از که بگيرم: الهي! صداي تو مي‌آيد؛ صدايي آشنا و مهربان که به قلبم اميد و به گام‌هاي خسته‌ام، توان مي‌بخشد... نه نه، نبايد بنشيم و سکوت پيشه کنم؛ بايد با همه قدرت، به سمت مقصد خويش گام بردارم... آري، آري؛ بايد بروم!... بايد بروم!... يا علي به اميد تو...

با چهره‌اي اميدوار، از جا برمي‌خيزم و با گام‌هاي استوار، به سمت جلو حرکت مي‌کنم. مي‌دانم که تا ساعاتي ديگر، خورشيد عالمتاب به همه جا نورافشاني مي‌کند و به مردمان خوب شهر و سرزمينم، سلام و بوسه شادي هديه مي‌دهد...

در سپيده دم هواي لطيف شهرم و درآستانه نوروز روح نواز و شادي بخش، در جست‌وجوي خانه دوست، از کنار شکوفه‌هاي بهاري مي‌گذرم و در پياده رو خياباني طولاني قدم مي‌زنم که ناگهان پروانه‌اي زيبا به نرمي بر شانه راستم مي‌نشيند و بال‌هاي مخملي با پولک‌هاي ظريف و رنگارنگ خود را به حرکت درمي‌آورد.

من ناباورانه و از گوشه چشم، در حالي که از شادي در پوست خود نمي‌گنجم، به پروانه‌ام که سالم است و آسيبي نديده، لبخند مي‌زنم و به آرامي دستم را دراز مي‌کنم تا او را بگيرم، اما او باز هم بلافاصله بال مي‌زند و مي‌گريزد و از من دور و دورتر مي‌شود. پروانه، مسيري را در پيش مي‌گيرد و مرا به دنبال خود مي‌کشاند تا در راه او گام بردارم. مي‌دانم و باور دارم که پروانه، خانه دوست را به من نشان خواهد داد؛ او هميشه به گرد شمع چرخيده و سوختن و دلدادگي و عشق و فداکاري را تجربه کرده است.

آري بايد چنين کنم؛ بايد به پروانه چشم بدوزم و همچنان در مسير او رهسپار شوم؛ او نزديک‌ترين راه رسيدن به خانه دوست را مي‌شناسد و در اين پرواز و سفر بهاري و عاشقانه، مرا با حقيقت عشق آشنا خواهد کرد...

، حميدرضا نظري، نويسنده معاصر و کارگردان تئاتر، سال‌هاست در وادي ادبيات داستاني و نمايشي قلم مي‌زند که حاصل آن انتشار بيش از 300داستان در مطبوعات و خبرگزاري‌ها و سايت‌هاي اينترنتي است. از نوشته‌هاي او مي‌توان به داستان‌ها و نمايش‌هايي، چون «پيامبري که اينک اشک مي‌ريزد، اولين و آخرين مسافر يک ايستگاه، غزال زيباي من، راز يک انسان، دري به روي دوست، مرگ يک نويسنده، سکوت يک نگاه و اشکي به پهناي تاريخ» اشاره کرد.

کلیدواژه ها:
احساس خود را نسب به این خبر در قالب یکی از شکلک ها بیان کنید:
Happy sad wonder fear Hate angri
ارسال نظر
نام:
پست الکترونیک:
نظر :
سوال امنیتی :
? 6 + 2

  آخرین اخبار
.جمع‌آوري 32 ميليارد ريال کمک براي مردم غزه و لبنان
طرح انتقال آب ارس به تبريز تکميل مي شود
مشکل رجيستري آيفون حل شد/ اعلام آيين‌نامه واردات به‌ زودي
6400 مجوز استخدامي صادر شده است/ تشکيل کارگروه براي ساماندهي نيروهاي شرکتي
سال فرهنگي ايران و ترکيه باهنر بانوان ايراني زينت داده مي‌شود
کدام شهر ايران در اين ليست قرار دارد؟
تقويت حمل و نقل عمومي در اولويت شوراي شهر تبريز است
تيم تروريستي عامل جنايت در گوهرکوه تفتان منهدم شد
جعفري: جدايي از تراکتور درخواست خودم بود
افسردگي شايعترين مشکل سلامت روان در زنان
  پربازدیدترین اخبار
سال فرهنگي ايران و ترکيه باهنر بانوان ايراني زينت داده مي‌شود
مشکل رجيستري آيفون حل شد/ اعلام آيين‌نامه واردات به‌ زودي
تقويت حمل و نقل عمومي در اولويت شوراي شهر تبريز است
کدام شهر ايران در اين ليست قرار دارد؟
.جمع‌آوري 32 ميليارد ريال کمک براي مردم غزه و لبنان
تيم تروريستي عامل جنايت در گوهرکوه تفتان منهدم شد
طرح انتقال آب ارس به تبريز تکميل مي شود
6400 مجوز استخدامي صادر شده است/ تشکيل کارگروه براي ساماندهي نيروهاي شرکتي
استاندار آذربايجان‌شرقي: نجات درياچه اروميه عزم ملي مي طلبد
رزمايش الي بيت المقدس15 سپاه عاشورا با رمز يا رسول الله آغاز شد
کلیه حقوق مادی و معنوی این وب گاه محفوظ است.