احرارخبر:او در وصيتنامه نيمسوختهاش نوشته بود که در اعتراض به جنايات و وحشيگريهاي آمريکا در سطح جهان، خودش را به آتش ميکشد.
به گزارش احرار به نقل از فارس، روز 13 آبان در تاريخ انقلاب اسلامي يکي از نقاط عطف اين تاريخ است، زيرا در اين روز دانشجويان پيرو خط امام (ره) سفارت آمريکا موسوم به «لانه جاسوسي» را تسخير کردند و دست آمريکا را از انقلاب اسلامي کوتاه کردند.
حميد داودآبادي نويسنده و پژوهشگر انقلاب اسلامي و دفاع مقدس در کتاب «چاد وحدت» خود که سال گذشته منتشر شد به عنوان يکي از شاهدان عيني اين رويداد آن اتفاق را روايت کرده که در ادامه روايت او را ميخوانيم.
«روز يکشنبه 13 آبان، درحالي که همه مردم به طرف دانشگاه تهران راهپيمايي ميکردند، يک عده جوان دانشجو، در عملياتي بزرگ، سفارت آمريکا در تهران واقع در خيابان تختجمشيد را گرفتند، از آن روز به بعد، مقابل سفارت که به «لانه جاسوسي آمريکا» معروف گرديد، محل فعاليت احزاب و گروههاي سياسي با هر ايدئولوژي و تفکري شد.
روزهاي اولي که لانه جاسوسي فتح شد، کسي فکر نميکرد کار طولاني شود. تصور همه يک حادثه يک هفتهاي يا حداکثر يک ماهه بود. از صبح زود، گروههاي سياسي که اکثراً مسلمان بودند و غالب آنها را دستههاي دانشآموزي يا دانشجويي تشکيل ميدادند، با پلاکارد، پرچم و پارچهنوشتههايي که مملو بود از شعارهاي ضد آمريکايي، همچون سيل، از خيابانهاي اطراف در خيابان جاري ميشدند و خودشان را مقابل لانه ميرساندند. کمتر اتفاق ميافتاد سخنران آنها بالاي ديوار و پشت جايگاه خاص برود که قطعنامه راهپيمايان را بخواند. غالبا روي سقف ماشين ميايستادند و شعارها و سخنرانيهاي خود را انجام ميدادند.
کمکم ميزهاي کوچک فلزي سبک که بر روي آنها کيک، نوشابه، نان و خوراکيهاي ساده فروخته ميشد، در قسمت جنوبي خيابان مقابل لانه نمايان شد. به مرور و با سرد شدن هوا، ميزها جاي خود را به دکههاي فلزي کوچک يا وانتهايي که پشت آنها با چادر پوشيده بود، دادند. آش داغ، چاي، باقالي، لبو، عدسي و هر خوردني گرم ديگري در اين دکهها فروخته ميشد.
گروههاي سياسي هم بيکار نماندند. اگرچه جرأت چنداني نداشتند، ولي از وجود دکهها استفاده کرده، نشريات و کتابها و حتي نوارهاي سرود خود را براي فروش ارائه ميدادند.
در قسمت جنوبي خيابان، روبهروي در اصلي لانه، يک چادر بزرگ 12 نفره برپا شده بود که بچههاي حزبالله دانشگاه در آنجا جمع ميشدند. آنجا به «چادر وحدتِ لانه» معروف شد. چون احزاب و گروهها بيشتر تحرکات خود را به جلوي لانه منتقل کرده بودند. بچهها هم آنجا را براي مقابله با فعاليت آنها انتخاب کردند. چادر جلوي دانشگاه فقط شده بود محل فروش کتاب.
لانه جاسوسي سرگرمي خوبي شده بود. هر کس از هر قشر، گروه، حزب و سازمان، سرگرمي خاص خودش را پيدا ميکرد. جنوب شهري، بالاشهري و حتي خيابانخوابها و گداها که کار و کاسبيشان سکه شده بود، جايگاه خاص خود را داشتند. گروههاي سياسي اکثراً در قالب سازمان و با آرم و پرچم خود راهپيمايي ميکردند و مقابل در اصلي لانه، بيانيه خود را در حمايت از دانشجوياني که لانه جاسوسي را فتح کرده بودند، ميخواندند. چريکهاي فدائي، حزب توده، حزب رنجبران و گروههاي ديگر چپي مثلاً تند ضدآمريکايي، بيشترين تجمعات را انجام ميدادند و مجاهدين کمتر اهل راهپيمايي بودند؛ ولي چون ساختمان «مرکز امداد مجاهدين» در خيابان بهار به لانه نزديک بود ـ آنجا در اصل مرکز کارهاي فرهنگيشان بود ـ فعاليت تبليغي آنها در مقابل لانه بيشتر بود.
مدتي که گذشت، بچهها به برخي حرکات دکهداران شک کردند. شک آنها بيمورد هم نبود. يکي از شبها، وقتي که ساعت از دو و سه ميگذشت، خيابان خلوت بود و مثلاً صاحبان دکهها در خواب بودند، بچههاي سپاه خردمند که با بچههاي چادر وحدت هماهنگ کرده بودند، به چادر آمدند. به يک باره شبيخون به دکهها و کيوسکهاي کنار خيابان شروع شد. دقايقي بعد صداي جيغ و داد دختراني که داخل دکهها بودند، بلند شد. اکثراً از چريکهاي فدائيها بودند. در يک دکه که به زور دو متر در دو متر ميشد، سه، چهار دختر و پسر با اوضاع افتضاح خوابيده بودند.
نگهبانان لانه که مشکوک شده بودند، جلو آمدند، ولي بچههاي سپاه ماجرا را به آنها گفتند. از آن شب به بعد هيچکس حق نداشت شب در دکهها بخوابد.»
* خودسوزي عليه آمريکا
پنجشنبه شب 19 آبانماه، پدرم که به خانه آمد، پيله کردم چون فردا تعطيل هستيم، همه اهل خانه امشب برويم دم لانه جاسوسي که شده بود پاتوق مردم و شبها تا نزديکيهاي صبح، آنجا ميچرخيدند.
سرانجام با اصرار من و خواهر و برادرم، ساعت حدود 9 و نيم بود که شال و کلاه کرديم و سوار بر پيکان بابا، راهي شديم. در يکي از خيابانهاي فرعي، ماشين را پارک کرديم و رفتيم جلوي لانه، جمعيت زيادي که غالبا خانوادهها بودند که براي وقتگذراني از خانه بيرون زده بودند، در خيابان ميپلکيدند.
بازار باقالي و لبوفروشان خيلي گرم بود. از خانواده جدا شدم و سري به چادر وحدت زدم. رضا اکبري و دو سه تاي ديگر آنجا بودند. بعد از دقايقي خداحافظي کردم و به خانواده پيوستم.
ساعت نزديک 11 بود که ناگهان پشت سرم وسط خيابان جلوي در اصلي لانه، متوجه شعله بلندي شدم که از وسط جمعيت بيرون زد. اول فکر کردم عدهاي براي گرم شدن، آتش درست کردهاند و احتمالاً کسي ظرف نفت يا بنزين را روي آن خالي کرده است که اينقدر اَلو گرفته؛ ولي سروصداي مردم که مرا به آنجا کشاند، نشان از فاجعهاي عظيم داشت. لحظاتي بيشتر نگذشته بود که جواني با ريختن بنزين بر روي خود، کبريت را کشيد و شعلهاي سوزان بر جان خود نشاند. روي زمين دراز افتاده بود و آرام غلت ميزد. عدهاي تلاش کردند تا بهوسيله پتو يا هر چيز ديگر، به او نزديک شوند و خاموشش کنند، ولي او دستش را که شعلهور بود، به طرفشان ميبرد و مانعشان ميشد. در همين حين، کاغذ لولهشدهاي را پرت کرد که يک نفر سريع برداشت و آتش آن را خاموش کرد. ظاهراً وصيتنامهاش بود.
جالبتر از همه اين بود که در ميان جيغ و داد زنان و فرياد مردم که هول کرده بودند، صداي او آرام و خونسرد به گوش ميرسيد که «الله اکبر» ميگفت. بدنش کاملاً شعلهور شده بود. پوست بدنش، از شدت سوختن، لوله ميشد و درهم ميپيچيد، ولي او همچنان آرام بر زمين دراز کشيده بود. سرانجام به هر شکلي بود، مردم بر سرش ريختند و با پتو او را خاموش کردند. بدن جزغاله شدهاش را عقب وانتي که در آن نزديکي بود، سوار کردند و به بيمارستان بردند.
آن شب، حال و روز همهمان به هم ريخت. بهخصوص خواهر کوچکم اشرف که 11 سال بيشتر نداشت و ناخواسته، از نزديک شاهد حادثه بود. روز شنبه، روزنامهها خبر خودسوزي او و عکسش را در بيمارستان، منتشر کردند. آن گونه که نوشته بودند، او در وصيتنامه نيمسوختهاش نوشته بود که در اعتراض به جنايات و وحشيگريهاي آمريکا در سطح جهان، خودش را به آتش ميکشد.
روزنامه جمهوري اسلامي او را «سيدصدرالدين حاج ميرملکمحمد» 36 ساله، ساکن خيابان غياثي نزديک ميدان خراسان تهران، معرفي کرده بود. دو، سه روز بعد، آن جوان، بر اثر شدت سوختگي اعضاي بدنش، فوت کرد.