احرار: در روزي که آلودگي هوا چهره شهر را تيره و خسته کرده بود با جمعي از بانوان بسيج رسانه راهي خانه شهيد جباري شديم گرماي حضور خانواده شهيد و عطر دل انگيز ياد و خاطره او هواي آلوده را از يادمان برد خانواده شهيد جباري با آغوشي باز و رويي گشاده به استقبالمان آمدند.
اين مصاحبه را در حالي به رشته تحرير در مي آورم که امشب به شدت آلام دنيوي رنجم مي دهد اما صداي خانم هاشم زاده (مسوول امور بانوان رسانه استان ) همچون زنگي در گوشم طنين مي اندازد که اين شهيد نظر خواهد کرد و اجرش را خواهم گرفت.
در روزي که آلودگي هوا چهره شهر را تيره و خسته کرده بود با جمعي از بانوان بسيج رسانه راهي منزل شهيد جباري شديم ؛ شهيد مجيد جباري شهير متولد 1339 در شهر تبريز بود و برنامه تلويزيوني «جنگ فجر» و برنامه راديويي «پاسدار سسي» مهمترين تريبونهايي بودند که اين شهيد به واسطه آنها، فرياد بلند حقانيت رزمندگان اسلام را به گوش ملت ايران و جهانيان مي رساند..
خانواده شهيد جباري با آغوشي باز و رويي گشاده به استقبالمان آمدند و همه با گوش جان پاي اطرات و گفته هايشان نشستيم..
عشق و فداکاري در روزهاي ساده زندگي
خانواده شهيد جباري با قلبي سرشار از عشق از مجيد گفتند از روزهايي که او روايتگر حقيقت جبهه هاي جنگ شد و به ما اصحاب رسانه ياد آوري کرد که رسالت رسانه چيزي فراتر از اخبار روزمره است و براي روايت حقيقت در هر شرايطي بايد آماده بود حتي اگر بهاي آن جان باشد!.
همسر شهيد جباري زني حدود 60 ساله است چهره اي دلنشين دارد و بسيار مهربان به نظر مي رسد کمي استرس مصاحبه دارد هرکداممان سعي مي کنيم فضاي دوستانه اي ايجاد کنيم تا بتواند از خاطرات زندگي مشترکش بگويد :
او از عشقي مي گويد که در ميان سادگي زندگي هاي آن روزگار شکفت و با عطر ايثار و فداکاري جاودانه شد داستان آشنايي شان همچون روايتي لطيف از روزهاي بي پيرايه گذشته است؛ همسايگاني که در مسير مدرسه چشم در چشم يکديگر دوختند و اين نگاه آغازي شد براي عشقي پاک!
خواستگاري و ازدواجشان به ساده ترين و سنتي ترين شکل ممکن رقم خورد، و مهريه اي که تنها 50 هزار تومان پول نقد بود و نشان از ارزشهاي مشترک و ساده زيستي داشت که در آن دوران رنگ و بوي ديگر داشت .
از او در خصوص شغل و در آمد شهيد در زمان خواستگاري مي پرسيم معيارهاي سختي که امروزه وجود دارد در زندگي آن ها چگونه بود؟
او در اين خصوص مي گويد: شهيد پيش از ازدواج علاقه زيادي به فوتبال داشت و در اين عرصه فعاليت ميکرد و از فوتبال محلات و .. شروع کرده بود ؛ قبل از انقلاب در تيم تراکتورسازي توپ مي زد اما پس از ازدواج فوتبال را کنار گذاشت و به سپاه پاسداران پيوست.
و اما اين عشق هر چند در آغاز آرام و بي دغدغه بود با جزر و مد روزگار پيوند خورد؛ مجيد جباري که روحي بزرگ و قلبي آکنده ازعشق به وطن داشت راهي جبهه هاي نور شد؛ راهي که مليحه هر چند با تمام وجود مخالف آن بود اما نتواست اورا از پيمودن باز دارد
او مي گويد :" هر چه کردم نتوانستم از رفتنش جلوگيري کنم " جاري بزرگترم توانست در مقابل جبهه رفتن همسرش بايستند و او را از رفتن باز دارد اما من نتوانستم چرا که او تصميم قاطع خود را گرفته بود .
خانم ايزد پناه ادامه مي دهد : ثمره عشقمان يک دختر به اسم حميده و يک پسر به نام حامد است که در زمان شهادت مجيد ؛ دخترم 5 ساله و پسرم 3.5 ساله بودند.
شهيد جباري از عمليات طلوع فجر تا والفجر8 در دل ميدان هاي پر آتش جنگ حاضر بود .او که عاشقانه لحظه هاي پرشکوه و در عين دردناک جبهه را با ضبط گزارش و صداي رزمندگان را ثبت مي کرد روحي بزرگتر از مرزهاي خاکي داشت رسالت او به تصوير کشيدن حقيقت جنگ و عشق به وطن و فداکاري يارانش بود .
اين همسرشهيد خبر شهادت مجيد جباري را اينگونه روايت مي کند : با دختر و پسرم به منزل برادرشوهرم در اصفهان رفته بودم که مجيد با ما تماس گرفت که به تهران برويد تا بيايم وشما را به تبريز باز گردانم انگار ماندش در جبهه به درازا کشيده بود به تهران رفتيم و تازه رسيده بوديم که يکي از اقوام خبر آورد که مجيد در جبهه زخمي شده است .
دلشوره عجيبي تمام وجودم را گرفت به سرعت راهي تبريز شديم اما همين که رسيدييم حقيقت تلخ و جانکاه بر ما آشکار شد مجيد نه زخمي که شهيد شده است .
تلخ ترين خبر : شهادت در جزاير مجنون
در اين حين برادر شهيد که خود نيز از جانبازان و رزمنداگان هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت برادر را اينگونه روايت مي کند : در جزاير مجنون دشمن بر روي خودروي گزارشگران که عمدتا از نوع لندکروز و تويوتا بود بمب انداخت و ايشان هم در حين کار گزارشگري به شهادت رسيد .
وقتي جبهه صداي حقيقت رامي طلبيدند
او در خصوص فعاليت هاي اين شهيد عرصه رسانه مي گويد : مجيد صداي بيش از دو هزار شهيد را براي اينکه در روزي در خاطره تاريخ بماند ضبط کرده بود او پيش از اعزام لشکر و گردان ها به عمليات با تک تک رزمنداگان صحبت ميکرد و سخنانشان را ثبت ميکرد گويي مي خواست که صداي آنان را جاودانه کند با وجود اين تلاشها متاسفانه آرشيوي که در آن اين صداها نگهداري مي شد از بين رفت ؛ ماموريت خبري اش فرصتي براي ا فراهم کرده بود که بتواند براحتي در عمليات مختلف حاضر شوند .
برادر شهيد جباري مي گويد" از سال 64 تقريبا در تمام عمليات حضور داشت يعني از عمليات مطلع فجر تا والفجر 8 که به فيض رفيع شهادت نائل آمد.
کودک را با خود نبرد تا محبتش مانع بازگشتش به جبهه نشود
او مي گويد : اينگونه نبود که به خانواده اهميت ندهند اما به گونه اي ديگر فکر مي کردند يادم هست يکي ازآشنايان در تصادف فوت کرده بود ما آمديم به خانه تا از آنجا به مراسم ختم ايشان برويم حامد فرزند شهيد که کودکي 2 ساله بود دستش راگرفتم تا او را هم همراه خود ببريم همين که بيرون آمديم پدرش دستش را گرفت و دوباره به خانه برگرداند و در را بست وقتي اعتراض کردم چرا اينگونه برخورد مي کند گفت: نمي توانم اورا با خود همه جا همراه ببرم چرا که کم کم دل و جان و چشمم به او عادت مي کند و ديگر نمي توانم ديگر به جبهه برگردم ..
صداي کودکانه اي که در جبهه ها طنين انداز شد
جواد جباري همچنين مي گويد : مادرمان قصه اي زيبا به نوه اش حميده ( فرزند شهيد ) ياد داده بود و حميده با صدايي کودکانه و پر از معصوميت آن قصه را ازبر مي خواند وشهيد آن را ضبط مي کرد و هر گاه دلتنگ خانه و خانواده مي شد آن را گوش مي داد يا براي همرزمانش پخش مي کرد خانم ايزد پناه ميگويد خيلي ها در جبهه اين نقل را گوش کرده بودند ( در اين حين حامد آن صداي کودکانه را از گوشي برايمان پخش مي کند).
وي ادامه مي دهد : فعاليت رسانه اي شهيد به برنامه صداي پاسدار بر مي گردد که به صورت راديويي بود که بعدا تلوزيوني شد در آن زمان آقاي مسجدي که اکنون معاون هماهنگ کننده سپاه قدس است پيشنهاد همکاري با صدا و سيما را داده بودند و دوباره کندميز و سيماي صنعت را توانست جلو دوربين ببرد.
او ادامه مي دهد : روزي پدر و مادر شهيد شريف زاده نقل مي کردند که ساعت دو نصف شب از دعاي کميل به خانه باز مي گشتيم که به همسرم گفتم خانم چاي دم کن شايد مهماني بيايد همسرم با عجب گفت ساعت دو چه کسي مي تواند مهمان باشد؟
در همين لحظه در خانه زده شد وقتي در را باز کردند مجيد جباري را ديدند که با شتاب و تعهد براي تهيه مصاحبه و گزارش به خانه آنها آمده بود و اين نشان مسووليت و عشق به کارش بود.
کتاب بخوان پيامي از قاب عکس
حامد تا الان ساکت بوده است و عکس پدر را در دست مي گيرد تا عکاس از او عکس بگيرد . مي گويد پدرم را با اينکه هيچ خاطره اي از او ندارم دوست دارم با اينکه سالها از رفتنش مي گذرد ..
يک بار گناهي مرتکب شدم دلم آشوب بود و شرمسار به سمت عکس پدر رفتم به چهره اش خيره شدم زير لب گفتم : "ببخش مرا"
درآن لحظه صدايي شنيدم صدايي که گفت: کتاب بخوان خشکم زد دقيقا همان صدايي بود که از برنامه "پاسدار سسي" در ذهنم مانده بود خودش بود مدتي طول کشيد تا معني آن جمله را بفهمم شايد پدر مي خواست بگويد براي رسيدن به معرفت بايد دانش بياموزم .
آن لحظه بود که به عمق جمله شهيدان زنده اند پي بردم که نه در قاب عکس که در گوشه اتاق است که در تک تک لحظه هاي زندگي ام در کلامي که راه را نشانم داد و در قلبم که هيچ گاه خالي از حضور او نيست