احرارخبر:طي سالهاي اخير مهاجرتهاي گسترده در پي محروميت و نبود زمينههاي شغلي از روستاهاي مشگين شهر موجب تغيير موازنههاي جمعيتي شده و تاثير قابل توجهي در نرخ ازدواج به همراه داشته اشت.
در انتهاي جاده هاي کوهستاني که هشت ماه از سال را برف گير و گل آلود است انتظاري نهفته که تنها از نگاه پشت پنجره مي توانم بخشي و فقط بخشي از آن را لمس کنم.
پشت پنجره با ابروهاي پهن به هم پيوسته، عينک ته استکاني و روسري گلدار دخترکان روستايي نشسته و يک دست را عصاي صورت تکيده اش ساخته و در فکري عميق فرورفته است. انگار که اينجا نيست و در عالم ديگري به سر مي برد.
شايد چند دقيقه اي طول مي کشد تا وقتي از خم جاده اصلي به باريک راه منتهي به خانه اش پا مي گذارم متوجه حضور من شود.
به يکباره صورت در هم فرورفته چون گلي مي شکفد و از پشت پنجره دست عصا شده را بلند مي کند و برايم به نشانه سلام در هوا تکان مي دهد. حالا لبخند گرمي در صورتش نقش بسته و اشاره مي کند که راه باريکه را بالا بيايم.
نقش اول، تنهايي ات
در مقابل در ورودي چوبي که حاضر مي شوم پيش از من فاطمه خود را به آنجا رسانده و آماده پيشوازي مهمانش است.
دستم را در دستش مي گيرد و تفاوت دختران روستايي و شهري را با همان زبري کار سخت زندگي روستايي به عينه لمس مي کنم. همين دست دادن اوليه کافي است تا دست و پايم را جمع کنم و به شهري بودنم ننازم.
مادر 80 ساله فاطمه گوشه اتاق روي پتوي گلداري دراز کشيده و متوجه حضور من که مي شود با عصبانيت مي پرسد «اين ديگه کيه؟ ها»
فاطمه برايش توضيح مي دهد که اين خانم آماده روستا را ببيند.
مادرش آرام مي گيرد، از او مي خواهد اول چاي بياورد و بعد برود سر کارش و لباس همسايه را تا شب تمام کند و تحويل بدهد.
فاطمه ?? ساله تا به امروز به ياد ندارد هيچ رنگ و بزکي به دست گرفته باشد. مي گويد: در روستاي ما عيب است دختر دست به صورت ببرد اما عروس ها و زن هاي شوهردار مي توانند آن هم به ندرت در مراسمات.
برايم چاي خوش رنگ مي گذارد و مشغول دوخت و دوز مي شود. «مجبورم امشب تمام کنم؛ بايد ببخشي.»
از او مي خواهم راحت باشد و در حالي که کارش را انجام مي دهد برايم از احوالات خود و دوستانش بگويد.
همه پسرهاي جوان از اينجا رفته اند. حالا کسي نمانده با دخترها عروسي کند. ما هم که سنمان بالا است ديگر کسي ما را نمي گيرد
فاطمه سوزن را نخ مي کند و با لبخند مي پرسد: چه فايده داره. من و خيلي هاي ديگه اونقد مشکل داريم که گفتني نيست.
سوزن و نخ دست به کار دوخت و دوز مي شود و سرنوشت فاطمه به کوک هاي روي لباس حک شده پشت سر هم در چند جمله برايم رديف مي شوند.
«همه پسرهاي جوان از اينجا رفته اند. حالا کسي نمانده با دخترها عروسي کند. ما هم که سنمان بالا است ديگر کسي ما را نمي گيرد»
ازش مي پرسم مگر چند نفر هستيد؟ مي گويد خيلي شايد20-30 تا روستاهاي اطراف هم هستند. به غير از زرج آباد در روستاهاي اطراف هم دختر سن بالا زياد است.
اينجاي صحبت ها که مي رسيم مي ايستد. حالت چهره اش عوض مي شود و کمي سوزن را در دست بازي مي دهد. مي فهمم که بغضي را در سينه خود مي بلعد. گوشه چشمش خيس خورده اما مهربان و آرام مي گويد: بذار چايتو عوض کنم. حرف براي گفتن زياده.
نقش دوم، درد مشترک و درماني ناممکن
صداي در سکينه و خواهرش زهرا را مهمان فاطمه کرده و قبل از اينکه به پايشان بلند شوم دستم را گرفته اند و کنارم نشسته اند.
هر دو جوان با صورت هاي سرخ و خاکستري که نشان مي دهد تاثيرات ابر و باد و مه و خورشيد چون مهري در صورتشان حک شده است.
زهرا جوان تر است20 سال دارد و سکينه به تازگي به 30 سالگي قدم گذارده اما به زنان50ساله مي خورد. خودش اين را مي گويد و اضافه مي کند که مشکلات زندگي آدم را از ريخت مي اندازد.
سال ها است پدر و مادر فوت شده اند و سکينه براي زهرا مادري کرده است. آرزويش اين است که عروس شود اما وقتي ترجيح او يا زهرا را مي پرسم پاسخ مي دهد: من شايد بتوانم به تنهايي زندگي کنم اما اين طفل معصوم جوان است، تحمل نمي کند.
صبحشان با علوفه دادن به گاو و گوسفند ها آغاز مي شود و تا شب که با کمر درد و پا درد به رختخواب هاي ساده خود پناه مي برند از خياطي و کشاورزي و شير دوشي گرفته تا کارهاي خانه را انجام مي دهند.
زهرا علاقه دارد گياهان دارويي خشک کند و در بازار بفروشد هر چند تاکيد دارد که براي زحمتي که به پايش مي کشم نمي خرند.
خواهران آفتاب سوخته چاي خود را سر مي کشند و خانه را ترک مي کنند. من مي مانم و فاطمه که هر از گاهي مي رود سراغ مادر تا غر زدن هايش را آرام کند.
مي گويد: چند سال قبل برادرهايم رفتند شهر کار پيدا کنند و خواهرم که ازدواج کرده بود. حالا من ماندم و مادر پيرم و زندگيمان به همين شکل مي گذرد.
از پرسيدن اينکه مي خواهد به شهر برود يا نه پيشمان مي شود. گوشه چشم فاطمه خيس اشک مي شود و با سري که به پايين خم شده مي گويد: چرا که نه. اما نمي توانم. من که کسي را ندارم. نه همسري نه پناهي. خيلي دخترهاي روستا مي خواهند بروند يا حداقل اينجا تنها نباشند اما پسرهايمان رفته اند شهر و اغلب از شهر دختر گرفته اند حالا ما بي کس مانده ايم و چاره اي نداريم که به اين شکل زندگي کنيم.
عادت کرده اند. عادت به وضعيتي که دلايل و اتفاقات متعددي را پشت سر داشت و حالا تاوان اصلي آن به دوش فاطمه افتاده است.
نقش سوم، واقعيت آمارها
بر اساس آمار مهاجرت ارائه شده مرکز ملي آمار ايران طي سال هاي 58 تا 90، شش هزار و 829 مهاجر از شهرستان مشگين شهر خارج شده اند. آمار مهاجران ورودي در همين بازه زماني سه هزار و252 نفر است و همين تفاوت موجب شده است شهرستان مشگين شهر به عنوان يکي از شهرستان هاي به شدت مهاجر فرست در استان اردبيل شناخته شود.
مهاجراني که اغلب به بهانه کار در پي محروميت شديد حاکم بر روستاها ترک ديار خود کرده و بعد از رسيدن به آرامش نسبي و موقعيت شغلي هيچ دليلي براي بازگشت خود نديده اند.
به گفته فاطمه طبيعتا دخترهاي روستايي اجازه ندارند به شهر يا جاهاي ديگر بروند، حتي در برخي روستاها ارث نيز به دختر ها تعلق نمي گيرد و همين باعث مي شود اگر ازدواج نکنند در وضعيت نامطلوبي زندگي کنند.
هر چند آمار مهاجرت هاي تکان دهنده طي سال هاي بعد نيز به قوت خود باقي بوده فرماندار مشگين شهر تاکيد دارد اين آمار رو به کاهش است.
ابراهيم امامي تصريح کرد: با سرمايه گذاري قابل توجه در بخش گردشگري اين شهرستان و بررسي30 طرح طي يک ماه و نيم گذشته اميدواريم بتوان نرخ مهاجرت را کاهش داد.
تمامي تلاش امامي و ساير دستگاه هاي اجرايي هر چند درماني براي دردهاي فاطمه و دختراني در شرايط مشابه وي نيست، علاوه بر اين به نظر مي رسد در کوتاه مدت نخواهد توانست روند مهاجرت از روستاها را کاهش دهد.
در عين حال مهاجرت از روستاهاي مشگين شهر در وضعيتي است که اين شهرستان به عنوان پايلوت مشاغل خانگي روستايي در استان اردبيل انتخاب شده است.
امامي تاکيد دارد که استقبال از اين طرح مطلوب است و هر قدر در روستاها توسعه اقتصادي و فرهنگي افزايش يابد نرخ مهاجرت کاهش خواهد يافت.
با سرمايه گذاري قابل توجه در بخش گردشگري اين شهرستان و بررسي 30 طرح در طي يک ماه و نيم گذشته اميدواريم بتوان نرخ مهاجرت را کاهش داد.فرماندار مشگين شهر افزود: علاوه بر اين با اختصاص اعتبار مناسب به مناطق محروم و مرزي در قالب اجراي طرح هاي اقتصادي و اعطاي تسهيلات به روستاييان مي توان اين قشر را مورد حمايت قرار داد.
مشاغل خانگي در هر خانه اي که همسايه فاطمه است و حتي خانه خود وي در حد گذران و امرار معاش مورد استفاده بوده و دليل قانع کننده اي براي ماندگاري پسران روستا نبوده است.
به دليل درآمد حداقلي حاصل شده جاذبه اي فراهم نشده که پسران روستا ماندگار شوند و براي توسعه روستاهاي خود آستين بالا بزنند.
فاطمه آستين پيراهن گشاد همسايه ديوار به ديوار را کوک زده و حالا نوبت چرخ کاري است. عينکش را در طول مدتي که بارها چشمش خيس اشک شده درآورده و با نوک روسري پاک کرده است.
آرزويش را مي پرسم. مي گويد: آرزو؟ نمي دانم. يعني مي دانم اما به گمانم نشدني است.
در چوبي را پشت سر من مي بندد و تا راه باريکه را پايين بروم به پشت پنجره پناه گرفته است. ابروهاي به هم پيوسته اش گره خورده و اينبار به جاي يک دست دو دست عصا شده تا به درازي جاده اي که از آن آمده ام خيره شود.
راه هاي طول و دراز آنقدر در آيينه چشمانش منعکس شده که در صورتش نقش بسته است. همچنان که پايين مي روم از خودم مي پرسم بي مهري رفته بر سر انگشتان نيازمند عشقت را چه کسي پاسخگو است؟
خبرنگار: ونوس بهنود